تجربهی آغازگر بودن، مبتدی بودن
برای لودینگ این سایت، اومدم یه متنی بنویسم، اولش نوشتم «آغاج»، بعد ذهنم رفت به سمت «آغاز»، بعد یاد کتاب «ذهنِ ذن، ذهن آغازگر» افتادم. که ترجمهی عنوان “Zen Mind, Beginner’s Mind” هست. یادم افتاد که سالها پیش در مورد مفهومی شبیه این ذهنیت آغازگر چیزی نوشته بودم. این ذهنیت و این نگاه رو خیلی دوست داشتم و شاید توی کارگاه و آغاج هم دوست داشتم همون رو زندگی کنم و به بقیه هم معرفیش کنم تا بتونیم تجربهش کنیم.
یه باری داشتم به این فکر میکردم که آقا بیا مثلا در بند ۵ سال به قبل زندگیمون نباشیم. یعنی اگه ۱۵ سال پیش رفتم فلان دانشگاه، لازم نیست همهجا خودم رو با اون معرفی کنم! (عمرا!) بیا خودت رو با ۵ سال اخیرت ببین و معرفی کن. خیلی وقتها این برات یک سبکی و آسودگی میاره. یه کمی بهش در ابعاد مختلف فکر کنید، محل زندگی، تحصیل، کار، خانواده، روابط، … .
بعد گفتم خب بیا این ۵ سال رو بیاریم نزدیکتر ببینیم چی میشه؟ مثل یک سال اخیر، یک ماه اخیر، یا همین امروز. یعنی فکر کنم امروز اولین روز زندگی تو هست. (که با این فرض، آخرین روزش هم هست!) با این فرض، تو طلوع خورشید برات به اندازهی خورشیدگرفتگی جذابه و جدیده!
وقتی خودت رو در آیینه میبینی، اولین باره، وقتی دستات رو میشوری، اولین باره آب رو لمس میکنی. وقتی یه لیوان آب میخوری، کنجکاو هستی که ببینی چه مزهای هست، دماش چطوره، چطور از گلوت پایین میره. ممکنه خود لیوان برات تازگی داشته باشه، بخوای زیرش رو نگاه کنی ببینی چیزی نوشته شده یا نه.
وقتی دوستت رو میبینی، اولین دیدارتون هست، برای همین دقیق توی چهرهش نگاه میکنی، به صداش و حرفاش گوش میدی، ازش تصویری از گذشته نداری که توی ذهنت پیشبینی کنه حرف بعدیش چی خواهد بود، یاد بهتره بهش چی بگی یا چی نگی. برای همین راحت حرف میزنی و سوال میپرسی و نگران این نیست خنگ به نظر برسی!
و مثل ریاضیات وقتی این حافظه رو از ۵ سال کم میکنی و کم میکنی تا حد بگیری به سمت صفر، میرسی به لحظه!!
فکر کن، خیلی عجیبه، یعنی همین کلید کیبورد که فشار میدی، برات اولینه، هر بار، هر بار، هر بار!
واقعیت هم شاید همین باشهها، زمان، یک چیزی هست که ما با ذهنمون ساختیم که بتونیم زندگی کنیم. (در مجالی دیگر)
برگردیم به مبتدی بودن، آغازگر بودن و آغاج. نوشته بودم «آغاج فرصت آغازگر بودن» و منظورم این بود خوبه یه وقتهایی مبتدیبودن رو تجربه کنیم، یادش بگیریم و بتونیم انتخابش کنیم. بتونیم به بعضی چیزای زندگی، جوری نگاه کنیم که انگار اولین بار داریم میبینیمشون. مثلا من دلمهی برگ مو خیلی دوست دارم. و شاید سالی یک بار بتونم دلمهای که مامانم درست میکنه رو بخورم و هر بار میتونه اولین بار باشه. در لحظه بودن که میگن، شاید همینجوری باشه. اینجوری کنجکاوتر هستی و جذب میشی، باز هستی نسبت به احتمالات و فرصتها. رها هستی از قضاوتها و تصویرها و دردهای گذشته. و زندگیت تازهتره.
مثلا این جملهی آخر میتونه اولین بار باشه که «مفهوم آغازگر بودن و مبتدیبودن» به گوشت میخوره!
دیگه چیا به ذهنتون میرسه که میشه برای اولین بار تجربهشون کرد؟ به عنوان یک مبتدی و آغازگر
* اگه اشتباه نکنم، از علی سخاوتی هم چنین چیزی خونده بودم.
دیدگاهتان را بنویسید